این راز تقدیم شما!!

دلم می خواهد می توانستم در چشمانش خیره شوم و بگویم:

من ساده ام.سادۀ ساده.مثل یک تکه ابر روشن.مثل معصومیت یک کودک.

مهربان که می شوم دیگر باهوش نیستم!پس به من سخت نگیر!فقط همین!!

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

دیشب از درد زیاد با مسکن خوابم برد. نیم ساعت پیش خیلی حالم بد شده بود.نمی دانم چرا؟ولی افتضاح بودم. درد خیلی اذیتم می کرد.با این که اجازه یک قرص را داشتم دو تا از قرص هایم را خوردم تا بعد نیم ساعت الان اثر کرده و کمی بهترم. برای این که بتوانم به درس این راز تقدیم شما!!...

توی آشپزخانه داشتم نهار درست می کردم که پسرم آمد جلوی در ایستاد و در حالی که سعی می کرد با لبخند کودکانه اش چیزی را از من پنهان کند صدا زد: «مامانی؟» بدون آنکه سرم را برگردانم گفتم:«جانم پسرم؟!»، مثل بازیگران تئاتر که می خواهند ژست بگیرند،خودش را به این راز تقدیم شما!!...

باور کن خوش انصاف آنقدر دلتنگم

که اگر این همه دلتنگی مرا حس می کردی خجالت زدۀ دلم می شدی!

عقربه های ساعت چقدر برایم سنگین شده اند

همه اش از سر دلتنگی های پر بغض است...!از سر دلتنگی همه چیز را تعطیل کرده ام.

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

اگر به نگاهت برسم از این همه حرف تاب خواهی آورد؟ نه! نخواهی آورد!!

اشک بر چشمانت جاری می شود...

خسته ام و تنها...کجایی؟

شانه هایت را برای تکیه کردنم می خواهم.

به نگاهت برسم فقط با همان نگاه با تو حرف خواهم زد!!

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

زودتر در پستی گفته بودم مناسبتش نزدیک هست. هفته پیش بود.

اما همسرم فراموش کرد..

فراموشی اش به کنار روز سالگرد ازدواجم خیلی تنها بودم...

می دانستم کادوی سالگرد ازدواج رفت پیش کادوی گمشدۀ روز زن و تولدم.

ملالی نیست زندگی در گذر است..

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

مشغول کار منزل بودم پدرم رسید.

پسرم خیلی ذوق کرد.به من گفت:

ــ مامانی می دونی کجا میخوایم بریم؟پارک!همون که کنارش آتارپمان داره!!

برای حفظ اعتماد به نفسش حس مادری ام را توی دلم گفتم:

ــ الهی من به قربون اون آپارتمان گفتن اشتباهت برم!!!

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

امسال روزه گرفتن چقدر سخت شده.توانی برایم نگذاشته.

دیروز سوپ جو گذاشتم فکر کردم شعله را کم کردم اما..

زمانی متوجه شدم که پسرم صدا می زد:«مامان!!سوخت..!!!»

اتاق و آشپزخانه را دود گرفته بود.سوپ هم زغال!!

سریع هود را زدم و با وجودی که نای ایستادن نداشتم دوباره سوپ درست کردم!

راستی!روزه هاتون قبول!

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...

تو و من و رتبه اول شدنم!

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۳ساعت 19:10 توسط

---

این راز تقدیم شما!!...

خودم تا صحفۀ شصت از کتاب شازده کوچولو خوانده بودم

کتاب دیگری دمِ دستم نبود پس همان شازده کوچولو را برایش خواندم آرام و شمرده

بالشی را بغل کرده و چشمانش را بسته گوش می کرد 

لذت می بردم از این که می توانم برای پسرم شازده کوچولو بخوانم و او خوابش ببرد.

برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام این راز تقدیم شما!!...